loading...
تفریح و سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
hossein بازدید : 186 1391/04/07 نظرات (1)
همشهری سرنخ : شاید هیچ‌کس نمی‌‌توانست پیش‌بینی کند پسر لاغری که در کنار بساطش در خیابان نزدیک خانه‌شان،آب‌انجیر خنک می‌فروخت، چند سال بعد نه تنها بارها مدال طلای قوی‌ترین مرد ایران را از آن خود خواهد کرد، بلکه در مسابقات جهانی نیز حرف‌های زیادی برای گفتن خواهد داشت. روح‌الله - پسر بچه چشم‌آبی با موهای طلایی - هفتمین پسر خانواده داداشی ها بود. او بعد از شش پسر و چهار دختر خانواده به دنیا آمده بود، «برادرم بچه لاغر و رنجوری بود، اما از همان اول عاشق پرورش اندام بود. او عکس‌ها ی ورزشکاران پرورش اندام را تهیه می‌‌کرد، سر آنها را قیچی می‌کرد و سر خودش را جای آنها می‌گذاشت، او آن زمان اگر چه لاغر بود اما خصلت‌های ورزشکاری داشت و من در او چیزی می‌دیدم که دیگران نمی‌دیدند؛ به همین دلیل او راوارد ورزش کردم، خانواده‌ام به شدت بااین موضوع مخالف بودند. می‌گفتند او ضعیف است و نمی‌تواند از خودش دفاع کند؛ اما برادرم بعد از دو سال ورزش، قهرمان پرورش اندام شد.» این‌ها را علی داداشی می‌گوید؛ مردی کهن وز مرگ برادرش را باور ندارد و دلش می‌خواهد هر آنچه اتفاق افتاده کابوس وحشت ناکی باشد که با سپیده صبح روز بعد، مثل تاریکی شب، دست و پایش را جمع کند و دور و دورتر شود اما این کابوس وحشت ناک انگار رفتنی نیست؛ « بچه که بودیم کنار خانه‌مان شتر می‌آوردند آنها را می‌کشتند و گوشتشان را پخش می کردند. یک بار روح‌الله رفته بود و داشت با شتر بازیمی‌کرد که ناگهان یکی از شترها لگد محکمی به او زد و برادرم را چند متر آن طرف‌تر پرت کرد. گفتم حتماً بلایی سرش آمده، سریع به طرف او دویدم و خودم را به بالای سرش رساندم، صدایش کردم، روح‌الله با صدای من چشمانش را باز کردو لبخندی زد. مرد جوان با چشمانی پر اشک ، تبسمی می‌کند و ادامه می‌دهد:«از روح‌الله هزار تا خاطره خوش دارم. در یک روز تابستان، روح‌الله که خیلی خسته بود، رفته بود زیر ماشین یکی از مهمان‌هایمان و آنجا خوابش برده بود. مهمان ما هم بی‌خبر از روی او رد شد. وقتی مادرم از ماجرا باخبر شد غوغایی به پا کرد که نگو و نپرس. او را به بیمارستان رساندیم؛ اما آسیبی ندیده بود . خیلی زود او را به خانه آوردیم.» از دستفروشی تا قهرمانی حالا قهرمان رفته است و تنها یاد و خاطره اوست که برای علی که با وجود هفت سال اختلاف سنی با برادر کوچکش، همیشه بااو بوده و از او حمایت می‌کرد، به جا مانده است؛ «به محض تعطیل شدن مدارس و رسیدن تابستان، بساطش را نزدیک خانه‌مان پهن می‌کرد و شربت و آب‌‌‌انجیر می‌فروخت، خدا بیامرز پدرم می‌گفت پسرجان ما که نیازی به این پول نداریم؛ پس چرا این کار را می‌‌کنی؛ اما روح‌الله گوشش به این حرف‌‌ها بدهکار نبود و دلشمی‌خواست روی پای خودش باشد. او سختی دستفروشی و تلاش برای فروش جنس در گرمایطاقت‌فرسای تابستان را چشیده بود؛ به همین دلیل بعد از موفقیت‌ها و کسب وضع مالی نسبتاً خوب، آن روزها را فراموش نکرد و به قول معروف خودش را گم نکرد.»
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط میلاد در تاریخ 1348/10/11 و 15:23 دقیقه ارسال شده است

سلام دوست عزیز سایت بسیار خوب و پر محتوایی داری برای تبادل لینک با یکی از بزرگترین وبسایت های رزبلاگ ابتدا ما را با اسم بزرگترین وبسایت رز بلاگ لینک بفرمایید سپس بیا تو قسمت نظرات بگو با چه اسمی لینکت کنم راستی ما به کاربر و مدیر برای انجمنمان نیازمندیم اگه خواستی بیا تو انجمن و تالار گفتمانمان و به ما بپیوندید


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    مطالب سایت چگونه بود؟
    به سایت چه نمره ای میدید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1034
  • کل نظرات : 63
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 132
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 165
  • بازدید ماه : 349
  • بازدید سال : 1,595
  • بازدید کلی : 165,864
  • کدهای اختصاصی

    پیج رنک

    حمایت مالی به سایت


    نام و نام خانوادگی
    پست الکترونیکی
    مبلغ به تومان