loading...
تفریح و سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
hossein بازدید : 168 1391/04/23 نظرات (0)
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این‌ همه گم‌ بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت: "نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچ‌کس نمی‌آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می‌آفریدی.” خدا گفت:"اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می‌کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ‌شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده‌ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می‌خواهی به چشم بیایی، دیده نمی‌شوی. خودت را از چشم‌ها پنهان کن تا دیده شوی.” دانه کوچک معنی حرف‌های خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهانکرد. سال‌ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمی‌توانست ندیده‌اش بگیرد. سپیداری که به چشم همه می‌آمد.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    مطالب سایت چگونه بود؟
    به سایت چه نمره ای میدید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1034
  • کل نظرات : 63
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 33
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 1,083
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,116
  • بازدید ماه : 1,300
  • بازدید سال : 2,546
  • بازدید کلی : 166,815
  • کدهای اختصاصی

    پیج رنک

    حمایت مالی به سایت


    نام و نام خانوادگی
    پست الکترونیکی
    مبلغ به تومان